این روزهای بدون u
این روزها من شدیدا مشغول کارهای خودم هستم
و پدر هم همین طور
انگار که قرار است وقتمان تمام شود و زندگی متوقف شود و ما مجبور باشیم تند و تند هی کار کنیم که مبادا بعدا که سوت پایان به صدا درمی آید چیزی از قلم افتاده باشد.
هر روز کلاس می روم
هر روز ساعات زیادی را نت گردی میکنم
هر روز ساعات زیادی را با دوستانم میگذرانم
هر روز ساعات زیادی را با همسرم می گذرانم فقط با او و به فکر او
انگار که قرار است سیلی بیاید و تمام آنچه را که برای خودم ساخته ام ببرد و من در تکاپوی استفاده ی هرچه بیشتر از این لحظاتم.
اما واقعیت چیز دیگری ست ...
قرار است موجود کوچک و ناتوانی که از من و اوست به جمع ما بپیوندد تا عشقمان را نصیب او هم بکنیم
قرار است کس دیگری را بیاوریم و تربیت کنیم
قرار است برای ساخت تمدن عظیم بشری نیروی انسانی تولید کنیم
ولی ما فقط به این فکر میکنیم که با آمدنش آزادیمان گرفته می شود
روزهای دوتاییمان تمام می شود
علایقم به زباله دان ریخته می شود
و تمام فعالیتهایم تعطیــــــــــل می شود
و من اینجا میان عشق و وظیفه بد جوری گیر افتاده ام
بدجوری